جوان آنلاین: شهید اسماعیل شعبانی وقتی در بلندیهای حاج عمران روی زمین افتاد، همرزمش حاج کمیل مطیعدوست تنها لحظاتی بعد خودش را بر پیکر او رساند. اسماعیل زمان شهادتش ۱۹ سال داشت. نوجوان شهیدی که با چهره نورانی و صفای درونیاش دیگران را به سمت خودش جذب میکرد. پیکر او پس از شهادت همراه چند شهید دیگر تا سالها در منطقه عملیاتی کربلای ۲ ماند و سپس تفحص شد و به خانه برگشت. در گفتوگویی که با حاج کمیل مطیع دوست همرزم شهید و همین طور احمد شعبانی برادر شهید داشتیم، مروری بر خاطرات و خصوصاً نحوه شهادت این رزمنده دفاع مقدس داشتیم که با هم میخوانیم.
همرزم شهید
چه زمانی با شهید شعبانی بیشتر آشنا شدید؟
شهید شعبانی از رزمندگان بخش کومله لنگرود بود و من هم از همین منطقه هستم. از همین طریق ایشان و خیلی از رزمندگان مسجد جامع کومله را میشناختم. اما شهریور ۶۵ که قرار بود لشکر ۱۶ قدس گیلان به فرماندهی سردار شهید حاج حسین همدانی در بلندیهای حاج عمران عملیاتی انجام دهد، شهید اسماعیل شعبانی به اتفاق تعدادی از رزمندگان بخش کومله خودشان را به منطقه عملیاتی رساندند و در گردان حمزه سازماندهی شدند. خوب یادم است یک روز روشنایی هوا جایش را به تاریکی شب میداد که یک مینیبوس به محوطه گردان حمزه رسید. مسافرینش همگی از بچههای مسجد جامع کومله بودند و اسماعیل هم بین آنها بود. چون از قبل این بچهها را میشناختم به اتفاق تعداد دیگری از همرزمان به سوی آنها رفتیم و مصافحه گرمی داشتیم. مسافران این مینیبوس گرچه مسیری طولانی را از شمال تا غرب کشور طی کرده بودند، اما رنج سفر و خستگیهای آن باعث نشده بود روی روحیه و توانشان تأثیر بگذارد. رزمندگان اعزامی خیلی گرم و صمیمی با دیگر بچهها روبوسی کردند و از آن روز تا شروع عملیات و شهادت تعدادی از همرزمان که اسماعیل شعبانی هم بین شهدا بود، چند روز خاطرهانگیز را با هم گذراندیم.
روحیات شهید شعبانی چطور بود؟
او یک نوجوان ۱۹ ساله بسیار نورانی و با صفایی بود. روزی که به گردان حمزه آمد، همان شب بعد از نماز مغرب و عشا و صرف شامی مختصر، یک مراسم بسیار معنوی سینهزنی برگزار کردیم. شاید تنها سه روز به عملیات مانده و شوق شهادت باعث شده بود آن مراسم یک معنویت عمیقی داشته باشد. در جمع گردان، اسماعیل حجب و حیای خاصی داشت. غیر از بچههای قدیمی که او را میشناختند، با باقی بچهها آشنایی نداشت و، چون محجوب بود، مدتی طول میکشید که به اصطلاح یخش باز شود. تا زمان آغاز عملیات کربلای ۲ هنوز با همرزمان دسته خودش رفیق نشده بود. ما که او را تا حدی میشناختیم، میدانستیم چه شخصیت دوستداشتنی دارد و حشر و نشرش بیشتر با ما بود. من همیشه مجذوب نورانیت چهره او میشدم. معصومیتی در رفتارش داشت که باعث میشد نسبت به او احساس نزدیکی داشته باشی.
چند روز بعد وارد عملیات شدید؟
تقریباً سه روز بعد از آمدن اسماعیل و دیگر بچهها، غروب روز ۸ شهریورماه، حاج حسین همدانی فرمانده لشکر قدس آمد و برای مان سخنرانی کرد. مهندس سیدحسین نبوی از بچههای آستانه هم برای ما مداحی کرد. قرار بود بچهها با وسایل نقلیه مثل کامیون، کمپرسی و... به صورت شبانه تا نزدیکیهای منطقه عملیاتی انتقال داده شوند. روز یکشنبه ۹ شهریور ۶۵ همه بچههای گردان را در شیارهای اطراف ارتفاعات کدو در حاج عمران- پیرانشهر مستقر کردیم. این روز فراموش نشدنی بود و هر لحظهاش خاطرهای جذاب رقم میزد. بین این دید و بازدیدها و به عبارتی طلب حلالیتها و درخواست شفاعتها، چهره زیبای اسماعیل نورافشانی میکرد. از آن دست چهرههایی که به قول بچههای دفاع مقدس، نوربالا میزد. آن شب بعد از اینکه نماز مغرب و عشا را خواندیم، از شیارهای محل تجمع به طرف ارتفاع بلند کدو رفتیم و از آنجا عبور و به سوی ارتفاعات سر به فلک کشیده وارس در خاک عراق و سپس منطقه چومان مصطفی حرکت کردیم تا به نقطه مورد نظر برسیم. در این عملیات باید ارتفاعات مهمی در منطقه حاج عمران آزاد میشدند.
شهید شعبانی در مرحله اول عملیات به شهادت رسید؟
با شروع عملیات، گلولههای منور دشمن منطقه را مثل روز روشن کرده بودند. در این هنگام چارهای جز اختفا نداشتیم. حجم آتش دشمن لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشد و هر لحظه دوستان را از جمع زمینیان به آسمان پرواز میداد. دیگر تحمل فراق و شهادت این همه عزیز برایم سخت شده بود. با همه این احوالات هیچ رزمندهای را متزلزل ندیدم. با هر آنچه در دست داشتیم سنگرهای دشمن را نشانه میگرفتیم و برخی از آنها را منهدم میکردیم. از نهرهای کوچکی که آب آن با خون بچهها رنگین شده بود، در حال عبور بودیم که در همین حین تیر مستقیم دشمن به بازوی چپم اصابت کرد. برادر طلبه و بسیجی علی اندوهگین با سربند و پارچهای دستم را بست تا خونریزی آن بند بیاید. علی آقا و شهید یوسف عموزاده از بچههای رشت، رفقای صمیمی هم بودند. همین طور که ادامه مسیر میدادیم، ناگهان چشمم به جسم بیجان آقا اسماعیل افتاد. ناخودآگاه به سویش رفتم. برای اینکه روحیه بچهها ضعیف نشود بغضهایم را قورت دادم. با صدای بلند اسماعیل را صدا زدم. اسماعیل... اسماعیل... هیچ پاسخی دریافت نکردم. در نزدیکی او پیکر مطهر شهید علی پرون و شهید نادر عیسیپور از ماسال هم نقش بر زمین شده و این بچهها چه مظلومانه آرمیده بودند. چون عملیات ادامه داشت، به ناچار از آنها خداحافظی کردم و آخرین بوسهام را نثار آقا اسماعیل کردم. آنچه یادم میآید ساعت مچیاش را باز کردم تا به یادگار داشته باشم، اما در کمتر از آنی پشیمان شدم و دلم نیامد. مجال فکر کردن نداشتیم. باید خودمان را روی اطراف ارتفاعات دشمن میکشیدیم تا بعثیها از ما تلفات بیشتر و اسماعیلهای دیگری را نگیرند.
روایتهای برادر شهید
بچههای مسجدی
اسماعیل متولد اردیبهشت ۴۶ در کومله از توابع شهرستان لنگرود گیلان بود. یکی از بسیجیهای این منطقه که در شهریور ۶۵ به عنوان آرپیجیزن در عملیات کربلای ۲ در منطقه حاجعمران حضور یافت و همانجا هم با اصابت گلوله مستقیم دشمن به شهادت رسید. ما یک خانواده روستایی، کشاورز و بسیار مذهبی داشتیم. پدرم اغلب ما را همراه خود به مسجد میبرد. حتی یادم است قبل از انقلاب، چون مسجد محلهمان برق نداشت، اهالی و همین طور پدرم با فانوس به مسجد میرفتند. اسماعیل در چنین محیطی بزرگ شد و خیلی زود هم وارد جریان انقلاب و سپس دفاع مقدس شد.
رزمنده ۱۵ ساله
مادرم علاقه زیادی به اسماعیل داشت. او و البته همه ما را با آموزههای دینی تربیت کرده بود. بعد از پیروزی انقلاب، اسماعیل در انجمن اسلامی و بسیج و مسائلی از این دست فعالیت میکرد. از سن ۱۵ سالگی هم به جبهه رفت و تقریباً بین سالهای ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۵ که به شهادت رسید، چند باری به جبهه اعزام شده بود. اولین رزمنده خانواده ما، اسماعیل بود. بعد از مدتی برادر بزرگمان به جبهه رفت و من هم در سال ۶۳ برای آموزش نظامی اقدام کردم، اما در سال ۶۵ و در عملیات کربلای ۲ به جبهه رفتم و در همان عملیاتی که اسماعیل به شهادت رسید، حضور داشتم.
همرزم برادر
من و اسماعیل در عملیات با هم بودیم. شب عملیات حال و هوای اسماعیل دیدنی بود. مرا در آغوش گرفت و بوسید و از من حلالیت طلبید. در آن سن و سال متوجه رفتارش نمیشدم. حتی خندهام گرفته بود که چرا چنین میکند، اما بعدها متوجه شدم که او داشت وداع قبل از شهادت میکرد و من متوجه نبودم. اخوی یک آدم معنوی بود. روی اخلاق و روحیات و معنویاتش کار کرده بود. شاید همین توجه به معنویات باعث شد او به شهادت برسد و ما بمانیم. در عملیات کربلای ۲، یک گلوله مستقیم به اسماعیل اصابت کرد و آسمانی شد. در همین عملیات من مجروح شدم و به مقام جانبازی نائل آمدم.
پیکری که جا ماند
بعد از شهادت اسماعیل و تعداد دیگری از بچهها، شرایطی پیش آمد که نیروهای گردان نتوانستند پیکر تعدادی از این شهدا را عقب برگردانند. در کربلای ۲، ۱۱ شهید مفقودالاثر از بچههای بخش کومله در منطقه جا مانده بود و خانواده ما فقط چشم انتظار پیکر عزیزش نبود، اما مادرم خیلی بیتابی اسماعیل را میکرد. قبلاً عرض کردم که او را خیلی دوست داشت. سالها چشم انتظار آمدنش بود. لحظه شماری میکرد و منتظر بود خبری از اسماعیل به او برسد. در واقع همه ما چشم انتظار آمدن اسماعیل بودیم. او برادری بسیار مهربان بود و دوریاش دلتنگمان میکرد. عاقبت پنج سال پس از پایان جنگ تحمیلی و در سال ۱۳۷۲ پیکر اسماعیل در عملیات تفحص شناسایی شد و به خانه برگشت.